زاهد و درویش

عشق بازی من با خدا

بیا خدا را گول بزنیم تو باهاش حرف بزن من فاصله هارو بر میدارم

زاهد و درویش

 

زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از جایی به جای دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.

 در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:

«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد:

« من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.»


 

حافظ می گوید :

 برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر         

 که جزاین تحفه ندادند به ما روز الست!



نظرات شما عزیزان:

raha
ساعت3:00---12 تير 1391
miduni...

To ghoraan neveshte:

Zian kar tarine mardom ananand ke fekr mikonand dorost karando amaleshan maghbol ast

Mesle hamishe bud....zibao ba mani
پاسخ:فدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااات


یگانه
ساعت19:45---9 تير 1391
سلام عالی بودپاسخ:فدات

مهاجر
ساعت17:04---9 تير 1391
کاش قلبم درد تنهایی نداشت چهره ام هرگز پریشانی نداشت برگ های آخر تقویم عشق حرفی از یک روز بارانی نداشت کاش می شد راه سرد عشق را بی اختیار پیمود و قربانی نداشت

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ جمعه 9 تير 1391برچسب:,

] [ 1:8 ] [ دایی رضا ]

[ ]