عشق بازی من با خدا

بیا خدا را گول بزنیم تو باهاش حرف بزن من فاصله هارو بر میدارم

 

پیر خرد یک نفس آسوده بود
خلوت فرموده بود
کودک دل مست مست
رفت و دوزانو نشست
گفت: «تو را فرصت تعلیم هست؟»
گفت: «هست»
گفت که «ای خسته‌ترین رهنورد
سوخته و ساخته‌ی گرم و سرد
چیست برازنده‌ی بالای مرد؟»
گفت: «درد!»
گفت: «چه بود ای همه دانندگی
راست‌ترین راستی زندگی؟»
پیر که اسرار خرد خوانده بود
سخت در اندیشه فرو مانده بود
ناگه از شاخه‌ای افتاد برگ
گفت: «مرگ!»



نظرات شما عزیزان:

شعله
ساعت17:40---17 مرداد 1391
خــــدایــا دیـدی...؟.

کلی بـــــــاران فرستادی تـــا این لکه هـــا را از دلـــم بشویـــی.........

من کـــه گفته بـــودم لکه نیست ، زخــــــــــــــــــــــم است........

التماس دعا دارم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ جمعه 13 مرداد 1391برچسب:,

] [ 3:24 ] [ دایی رضا ]

[ ]