خاطره ها.....

عشق بازی من با خدا

بیا خدا را گول بزنیم تو باهاش حرف بزن من فاصله هارو بر میدارم

خاطره ها.....

گاهی اونقدر دلگیر و دلتنگم که می گم : خدایا!زندگی به این بی اهمیتی و پوچی برای چی می گذرونم؟بی هیچ امیدی!

و گاهی هم حتی یه اتفاق کوچیک یه دیدار ساده اونقدر امیدوارم می کنه که عروسکم رو محکم بغل می گیرم و حتی زودتر از همه خواب می رم که شاید خوابشو هم ببینم!!...

زندگی منو باش که به چه چیزایی بستگی داره خداییش!!..

دیدن کسی عرض ۱ ثانیه!۱ ثانیه فقط و فقط ۱ ثانیه!!...

اونقدر خوشحالم کرد که احساس بی وزنی هم دیگه واسه وصفش کمه!

و اونقدر غمگین شدم که تموم اون راهی که واسه دیدنش رفتم رو موقع برگشت فقط اشک ریختم!

سرم درد گرفته بود و تموم خاطره هام جلو چشمام رژه می رفتن!

چاره ای نداشتم جز اینکه سرم رو به شیشه تکیه بدم و چشمامو ببندمو

وای از خاطره ها!.......



نظرات شما عزیزان:

شعله
ساعت16:18---27 مرداد 1391
روزها و هر لحظه با خود تكرار مي كنم بارالها به من تواني بخش تا همه را دوست

بدارم و به همه عشق بورزم آن سان كه تمامي وجودم از عشق سيراب گردد و

ببخشم بيشتر از آنچه بستانم و با همه باشم و در كنار همه بي آنكه متوقع باشم ازآنها !


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,

] [ 22:0 ] [ دایی رضا ]

[ ]