تنها و تنها و تنها....

عشق بازی من با خدا

بیا خدا را گول بزنیم تو باهاش حرف بزن من فاصله هارو بر میدارم

تنها و تنها و تنها....

در جاده باریک صحرای بی آب و علف
همه چیز را پشت سر میگذاشت
پاهای لابه و کرخت و بسته اش
بر روی شنهای داغ گویی بر سبزه های بهاری بوسه میزد
همه چیز برایش سراب بود و سراب
حتی زندگی
اما خود نمی دانست که میرود تا جفت خود بیابد
شاید بند تنهایی را از هم پاره کند
و
پایان زندگی بی انتهای خود را به اصطلاح ببیند و لمس کند
ای کاش میدانست
یعنی از کودکی میدانست
اگر تنها آمد و در آخر کار تنها میرود
در میانه راه به تنها نیاز دارد
تا در پایان هادی خانه ابدیش باشد
پس کلمه را آنچنان ندانسته آموخت که بجای تنها،تنها ماند



نظرات شما عزیزان:

هستی
ساعت20:17---9 اسفند 1391
به به

وبتون خوشجله



نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

[ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:,

] [ 19:27 ] [ دایی رضا ]

[ ]